زمستان

سرگرمی،ورزشی،ادبی،طنز،زندگی نامه ی دانشمندان-اسطوره های ورزشی،اس ام اس،پادشاهان ایران و ...

زمستان

سرگرمی،ورزشی،ادبی،طنز،زندگی نامه ی دانشمندان-اسطوره های ورزشی،اس ام اس،پادشاهان ایران و ...

داستان آموزنده : چهار شمع

چهار شمع به آرامی می سوختند .

محیط پیرامون آنها آنقدر آرام بود که صدای آنها شنیده می شد . 

شمع اول گفت : من صلح نام دارم ! بنابر این هیچکس نمی تواند مرا روشن نگه دارد و یقین دارم که بزودی خاموش خواهم شد . پس شعله ی آن به سرعت کم شد و سپس خاموش شد .

شمع دوم گفت : من ایمان نام دارم و احساس می کنم که کسی وجود مرا ضروری نمی داند ولازم نیست بیشتر شعله ور بماند. وقتی سخنش به پایان رسید ، نسیم ملایمی وزید و آن را خاموش کرد .

نوبت شمع سوم رسید . او با ناراحتی گفت : نام من عشق است
من دیگر قدرت روشن ماندن ندارم چون همه مرا کنار گذاشته اند و اهمیت مرا درک نمی کنند . مردم حتی عشق ورزیدن به نزدیکانشان را نیز فراموش کرده اند . طولی نکشید که او هم خاموش شد .

ناگهان پسرکی وارد اتاق شد .

و دید که از چهار شمع سه تا خاموش شدند .

پسرک به آن سه شمع خاموش گفت : شماها چرا خاموشید ؟ مگر قرار نبود تا وقتی که تمام میشوید روشن بمانید ؟

و سپس شروع به گریه کردن کرد .

ناگهان شمع چهارم که هنوز روشن بود به حرف آمد و گفت :

نگران نباش تا زمانی که من هستم میتوانی به وسیله من آن سه شمع را روشن کنی .

نام من امید است .

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد